Logo RSS
عشقهای ممنوع عشقهای واقعی هستن...

دیوانگی هم دنیای دارد

دو شنبه 7 مرداد 1392

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

 

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

 

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

 

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

 

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که 

شما می پندارید حاد نیستند.


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
دو شنبه 7 مرداد 1392

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .. 

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .. 

 

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود .. 

 

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
دو شنبه 7 مرداد 1392

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم

 
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

*

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

*
 وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

*

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه

*
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی

*

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که

 
بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی

*

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 
زدی...

*

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم
 
بود


*
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری


به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT

تنهام نذار

۵۵۱۴۶۹۵

حرف دلم

۵۵۱۴۷۰۰

خواب پریشون

۵۵۱۴۶۹۴ 

دست عمو

۵۵۱۴۶۹۸

دلم میخواست

۵۵۱۴۶۹۶

دوست دارم

۵۵۱۴۶۹۹

ساعت رفتن

۵۵۱۴۶۹۱

عشق اول

۵۵۱۴۶۸۸

نارفیق ۲

۵۵۱۴۶۹۰

نارفیق ۱

۵۵۱۴۶۸۹

نظر یادتون نره

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
آخرین مطالب
» <-PostTitle-> ( <-PostDate-> )
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
<>
نویسندگان
لینکستان
درباره ما

عشقهای ممنوع عشقهای واقعی هستن...
Ho3in MAT
به وبلاگ من خوش آمدید برای راحتی کار خود به موضوعات دقت کنید... نظر یادتون نره...
ایمیل : Ho3in.dehghan@yahoo.com